شب به یاد ماندنی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 


-
نه مادرجون بازم فراموش کرده . باید کلیداشو به سوئیچ ماشینش حلقه کنم . این روزا سرش گرم کارشه . خدارو شکر توی این چندسال گلیم خودشو خوب از آب بیرون کشیده . 

-
درود به همه اهل خونه ، بزرگ و کوچیک پیر و جوون . جمعتون هم که جمعه . . . به به چه بوی غذایی میاد . انگار می دونستین که من امشب خیلی گشنمه . اینقد که می تونم این کوچولوهای شیطونو بخورم ( بچه ها با خنده و جیغ از دست دایی شون فرار می کردن (
-
داداش با این سر وضع خیس کجا میری ؟ لاقل لباساتو دربیار . نگاش کن انگار موش آب کشیده شده .

-
راسی یه چیزی رو یادم رفت ، توی حیاط جا گذاشتم . البته می خواسم غافلگیرفتون کنم . با خودم گفتم توی این هوای سرد و بارونی چی می چسبه ؟ حدس بزن مامان !
-
من که می دونم شلغم خریدی . پس بیارشون تا واسه بعد از شام آمادشون کنم . بچه ها بیاین شام حاضره . شما کوچولوا . . . دستاتونو شستین . . . ؟ به علی (پسرم) هم بگید اون تلفنو قطع کنه ، بیاد کمک خانومش سفره رو بندازه .

شام ، با شنیدن آخرین صدای جرینگ و جرینگ قاشق و چنگال ها به پایان رسید . همه مشغول جمع کردن سفره بودن که ناگهان برق قطع شد و چراغها خاموش . همه جا آروم شد . تنها صدای رعد و برق آرامشو بهم می زد . هر کی با عجله به سراغ گوشی موبایل خودش میرفت تا بتونه حداقل محیط اطرافشو روشن کنه . علی آروم آروم به سراغ کمدها رفته و مشغول گشتن میشه . . .
-
مامان . . . اینجا هنوز شمع پیدا میشه ؟ 
-
آره توی کشوی پایینی گذاشتم . . . تو این خونه قدیمی ، چه تابستون باشه چه زمستون مجبوریم همیشه چند تا از این شمع ها دم دست داشته باشیم . 

بابا بزرگ از جاش بلند شده و یکی از شمع ها رو از دست علی میگره ؛ با شعله ی گاز ، که کتری آب جوش روی اون در حال قُـل قُـل زدنه ، روشن می کنه و به سمت پذیرایی میره .

-
کوچولوای من می دونید امروز چه روزیه ؟ 
-
بابا بزرگ الان که شبه !
-
وسط حرف آغاجون نپر بچه ( مادربزرگ در حالی که لبشو گاز گرفته)
-
سی سال پیش ؛ مثه امروز ، خدای مهربون دایی رضاتون رو به ما هدیه داد . یه پسر بانمک . کوچولو و تو دل برو . مثه همه بچه ها . . . دستاشو مشت کرده بود . . . چشماش هنوز بسته بود . . . لباش قرمز و یه خنده خوشگل رو لباش بود . . . نگا به الانش نکنید اینقد گنده شده . ( صدای خنده بچه ها (
-
مرد . . . بگو ماشاله . . .
-
ماشاله . . . چشام کف پای همتون . . . من برم یه چایی واس خودم بریزم و بیام . (یکی از دخترا دنبالش تا آشپزخونه میره)
رضا یکی از شمعدونا رو برداشته و میگه : کی میخواد براش داستان تعریف کنم ؟
-
نوه های گلم جمع شید دایی رضا می خواد براتون داستان تعریف کنه . 

-
یکی بود یکی نبود . . . البته این یه داستان نیس ، یه خاطرس . . . وقتی که بچه بودم قد شماها ، عاشق جشن تولد و هدیه گرفتن بودم . من همیشه چند هفته پیش از زادروزم ، همش توی خونه می چرخیدم و می گفتم که فلان روز ، تولد منه . یادم میاد یه سال که شیفت مدرسمون نوبت بعدازظهر بود ؛ منو دایی علی تون از دبستان برمی گشتیم ؛ متوجه شدم شهره خانوم ، زن همسایه در خونمون ایستاده و داره با مادربزرگتون حرف میزنه . با خودم گفتم نکنه بخاطر شیطنت و سرصدای دیشب ما اومده و داره شکایت مارو پیش مامانمون می کنه . خلاصه با ترس و لرز جلو رفته و آروم سلام کردیم . خواسیم بریم داخل خونه که مامانم منو صدا زد . 

-
رضا جون کیف تو بذار همینجا پیش من . با خاله شهره برو بازار . دست خاله شهره رو ول نکنی .

جونم براتون بگه . . . اون یه ساعتی که من واسه خرید رفتم ؛ طولانی ترین ساعت عمرم بود . تازه هرچی خرید سنگین بود ، دست من بدبخت می سپرد . وقتی به در خونه رسیدم مثه همیشه واسه اینکه دستم به زنگ برسه پا بلندی کردم . با بی حوصلگی منتظر موندم تا یکی بیاد درو باز کنه . . . از خستگی زادروزمو فراموش کرده بودم . بعد از چند دقیقه که واسه من یه ساعت طول کشید ، آبجی کوچیکم اومد و در خونه رو باز کرد . مامان از تو پنجره اشاره می کرد : قبل از اومدن دستاتو بشور . هوا دیگه تاریک شده بود ولی چراغای خونه خاموش بودن ولی سو سوی شمع به چشم میخورد . با خودم گفتم بازم برق قطع شده . به محض اینکه وارد پذیرایی شدم ؛ چراغها روشن شدن .
چراغها روشن شد . . . 

رضا که زبونش بند اومده بود بالا سرشو نگاه کرد و دید که خانوادش با یه کیک بزرگ ایستادن و دارن به اون لبخند می زنن . 

-
دایی رضا ، بعدش چی شد ؟ 
-
بعدش هیچی دیگه ؛ ببینم کدومتون می تونه اول این شمعِ توی شعمدونو خاموش کنه . . .

بچه ها با خنده شمعو فوت کردن . بارون قطع شده بود و دیگه صدای رعد و برق به گوش نمی رسید . رضا به 29 شمع کوچیکی که روی کیک بود فوت کرد و بعد از اون مشغول بریدن کیک شد . . . 

-
از همتون سپاسگزارم واقعاً که منو شگفت زده کردین . . . امیدوارم همگی به خواسته دلتون برسید .




تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:داستان کوتاه ، شب به یاد ماندنی , | 13:44 | نويسنده : زهره |